قوله: و الذی جاء بالصدْق و صدق به... بدانکه معنى صدق راستى است و راستى در چهار چیز است در قول و در وعد و در عزم و در عمل، راستى در قول آنست که حق جل جلاله گفت مصطفى را صلوات و سلامه علیه: و الذی جاء بالصدْق. راستى در وعد آنست که اسماعیل پیغامبر را گفت علیه السلام: إنه کان صادق الْوعْد. راستى در عزم آنست که اصحاب رسول را گفت: رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیْه. راستى در عمل آنست که مومنان را گفت: أولئک الذین صدقوا. کسى که این خصلتها جمله در وى مجتمع شود او را صدیق گویند، ابراهیم خلیل صلوات الله و سلامه علیه برین مقام بود که رب العزة در حق وى فرمود: إنه کان صدیقا نبیا مصطفى (ص) را پرسیدند که کمال دین چیست؟ گفت: گفتار بحق و کردار بصدق. پیرى را گفتند: صدق چیست؟ گفت: آنچه گویى کنى و آنچه نمایى دارى و آنجا که آواز دهى باشى. صدق در قول آنست که بنده چون با حق در مناجات شود صدق از خود طلب کند، چون گوید: وجهْت وجْهی للذی فطر السماوات و الْأرْض میگوید: روى آوردم در خداوند آسمان و زمین، اگر درین حال روى وى با دنیا بود پس دروغ بود. چون گوید: إیاک نعْبد من بنده توام ترا پرستم و آن گه در بند دنیا و در بند شهوت بود دروغ گفته باشد، زیرا که مرد بنده آنست که در بند آنست، ازینجا گفت مصطفى علیه الصلاة و السلام: «تعس عبد الدرهم تعس عبد الدینار»


او را بنده زر و سیم خواند چون در بند زر و سیم بود. بنده باید که از دنیا و شهوات آزاد شود و از خویشتن نیز آزاد شود تا بندگى حق مرورا درست گردد.


بو یزید بسطامى گفت: اوقفنى الحق سبحانه بین یدیه الف موقف فى کل موقف عرض على المملکة، فقلت: لا اریدها، فقال لى فى آخر الموقف: یا با یزید ما ترید؟


قلت: ارید ان لا ارید، قال انت عبدى حقا گفت در عالم حقایق از روى الهام حق جل جلاله مرا ترقى داد و در هزار موقف بداشت در هر موقفى مملکت کونین بر من عرض داد، بتوفیق الهى خود را از بند همه آزاد دیدم، گفتم ازین ذخایر و درر الغیب که در پیش ما ریختى هیچ نخواهم، آن گه در آخر موقف گفت: پس چه خواهى؟ گفتم: آن خواهم که نخواهم من که باشم که مرا خواست بود من که باشم که مرا من بود، نفس بت است و دل غول علم خصم اشارت شرک عبارت علت پس چه ماند یکى و بس باقى هوس. اما صدق در وفاى عزم آنست که مرد در دین با صلابت بود و در امر با غیرت و در وقت با استقامت، چنان که صحابه رسول بودند که بعزم خویش وفا کردند و در قتال دشمن تن سبیل و جان فدا کردند تا رب العزة ایشان را در ان وفاى عزم و تحقیق عهد بستود که رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیْه، و آن مرد منافق که با خدا عهد کرد و در دل عزم داشت که اگر مرا مال دهد بذل کنم و راه تقوى را از ان مرکب سازم پس عزم خویش را نقض کرد و بوفاى عهد باز نیامد تا رب العزة در حق وى میگوید: و منْهمْ منْ عاهد الله لئنْ آتانا منْ فضْله لنصدقن و لنکونن من الصالحین تا آنجا که گفت: بما أخْلفوا الله ما وعدوه و بما کانوا یکْذبون او را دروغ زن گفت و کاذب نام کرد بآن خلف وعد و نقض عهد که از وى برفت. اما صدق صادقان در سلوک راه دین و اعمال ایشان آنست که در هر مقامى از مقامات راه دین چون توبه و صبر و زهد و خوف و رجا و غیر آن، حقیقت آن از خویشتن طلب کنند و بظواهر و اوائل آن قناعت نکنند، نه بینى که رب العزة در صفت مومنان فرمود: إنما الْموْمنون الذین آمنوا بالله و رسوله ثم لمْ یرْتابوا و جاهدوا بأمْوالهمْ و أنْفسهمْ فی سبیل الله أولئک هم الصادقون. جاى دیگر فرمود: لیْس الْبر أنْ تولوا وجوهکمْ و بآخر آیت گفت: أولئک الذین صدقوا، تا شرایط حقایق ایمان در ایشان مجتمع نشد ایشان را صادق نخواند، و اگر مثالى خواهى کسى، که از چیزى ترسد نشان صدق وى آن بود که بتن میلرزد و بر وى زرد بود و از طعام و شراب بازماند چنانک داود پیغامبر صلوات الله و سلامه علیه بآن زلت صغیره که وى را افتاد چهل روز بسان ساجدان سر بر زمین نهاد و میگریست تا آن گه که از اشک چشم وى گیاه از زمین برآمد ندا آمد که اى داود چرا میگریى، اگر گرسنه‏یى تا ترا طعام دهم ور تشنه‏اى تا آب دهم ور برهنه‏اى تا بپوشم، داود از سر سوختگى بنعت زارى ناله‏اى کرد که از ان نفس وى چوب بسوخت، آن گه گفت: بار خدایا بر گریستن من رحمت کن و گناه من بر کف دست من نقش کن تا هرگز فراموش نکنم رب العالمین صدق وى در معاملت وى بشناخت توبه وى بپذیرفت و دعاى وى اجابت کرد. و هم در اخبار داود است که چون بر گناه خود خواست که نوحه کند نخست هفت روز هیچیز نخورد و گرد زنان نگشت پس روى بصحرا نهاد و سلیمان را گفت تا ندا کند در انجمن بنى اسرائیل که هر که میخواهد که نوحه داود بشنود تا حاضر آید، خلق بسیار جمع شدند و مرغان هوا و وحوش صحرا همچنین و داود ابتدا بتسبیح و ثناى الله کرد و آن گه صفت بهشت و دوزخ در آن پیوست و بآخر نوحه کرد بر گناه خویش و سخن در خوف گفت تا خلق بسیار در سماع آن بیجان گشتند تا آن حد که سلیمان بر سر وى ایستاده بود، گفت: اى پدر بس کن که جمع بسیار هلاک شدند. آورده‏اند که روزى چهل هزار حاضر بودند و از ایشان سى هزار هلاک شدند، اینست نشان صدق در ابواب معاملت و در خبر است از مصطفى علیه الصلاة و السلام که هرگز جبرئیل از آسمان فرو نیامد بر من که نه من او را ترسان و لرزان دیدم از بیم حق جل جلاله، و على بن الحسین را رضوان الله علیهما دیدند که طهارت کرد و بر در مسجد بیستاد روى زرد گشته و لرزه بر اندام وى افتاده، او را گفتند: این چه حال است؟ گفت: نمیدانید که پیش که خواهم رفت و بحضرت که خواهم ایستاد؟! داود طائى عالم وقت بود و در فقه فرید عصر بود و در مقام صدق چنان بود که آن شب که از دنیا بیرون شد از بطنان آسمان ندا آمد که: یا اهل الارض ان داود الطائى قدم على ربه و هو عنه راض با این منزلت و منقبت در صدق عمل چنان بود که بو بکر عیاش حکایت کند که در حجره وى شدم او را دیدم نشسته، پاره‏اى نان خشک در دست داشت و میگریست، گفتم: مالک یا داود؟ فقال: هذه الکسرة ان آکلها و لا ادرى أ من حلال هى ام حرام حقا که هر که عزت دین بشناخت هرگز هواى بشریت ازو بر نخورد، اگر یک نفس از صدق صدیقان سر از قبه صفات خود بیرون کند و بما فرو نگرد جز بى قدرى نعت ما هیچ چیز نبیند.


قوله: أ لیْس الله بکاف عبْده هداه حتى عرفه وفقه حتى عبده لقنه حتى سأله نور قلبه حتى احبه. بنواخت تا بشناخت، توفیق داد تا عبادت کرد، تلقین کرد تا بخواست، دل را معدن نور کرد تا دوست داشت، هر که کار خود بکلیت بحق جل جلاله باز گذاشت وى ثمره از حیاة طیبه برداشت و حق را وکیل و کارساز خود یافت. من تبرا من اختیاره و احتیاله و صدق رجوعه الى الله فى احواله و لا یستعین بغیر الله من اشکاله و امثاله آواه الى کنف اقباله و کفاه جمیع اشغاله و هیاله محلا فى ظلال افضاله بکمال جماله.


هر که از حول و قوه خود بیزار گشت و در احتیال و اختیار بر خود ببست و بصدق افتقار خود را بر درگاه قدرت بیفکند از علایق بریده و دست از خلایق شسته، جلال احدیت بنعت رأفت و رحمت او را در پرده عنایت و کنف حمایت خود بدارد و مهمات وى کفایت کند.


«من اصبح و همومه هم واحد کفاه الله هموم الدنیا و الآخرة».


عبد الواحد زید را گفتند: هیچ کس در دانى که در مراقبت خالق چنان مستغرق بود که او را پرواى خلق نباشد؟ گفت: یکى را دانم که همین ساعت در آید، عتبة الغلام در آمد، عبد الواحد گفت: اى عتبه در راه کرا دیدى؟ گفت هیچ کس را و راه وى بازار بود انجمن خلق.